محل تبلیغات شما
زهرای بابا سلام

سومین سالگرد تولدت مبارک. اگر اینجا پیش ما می بودی امروز صبح 3 ساله می شدی. سه سال می شد که شادی می بخشیدی به خانه ما ولی حیف.  یک سال بیشتر نتوانستیم با همه کوتاهی ما برایت جشن بگیریم و خدا همه برنامه های ما را نقش برآب کرد. دو سالگرد است که دلمان برایت می تپد اما  کنارمان نیستی.  اگر می بودی چه می شد؟! خانه مان پر نور می شد و "دادا" چه شادیها نمی کرد. چه جفت هم بودید و همه کمبودهای هم را جبران می کردید. چند شب پیش فیلم های تو و "دادا" را می دیدیم. چه شاد بودید و چه شاد بودیم. حتی وقتی به سر و کله هم می زدید و داد همدیگر را در آوردید زیبا بود. چقدر هر دو همدیگر را دوست داشتید. نمی شود اصلا زیبایی و حظ آن لحظات را وصف کرد.

بابا جان دیروز و امروز صبح آمدیم سرخاکت. حتی می دانی ولی نمی دانم چرا بعد این همه مدت هیچ نشانی به من نمی دهی. دوست داشتم 11 شهریور سر خاکت باشم ولی به خاطر سفر و برگشت به تهران جور نمی شد. شاید خبردار باشی که بابای شوهر خاله هم فوت کرد. برای همین آمدیم شمال و نصیبم شد که پیشت بیایم. می گویم فوت چون به مرگ اعتقادی ندارم. شاید برای شوهرخاله سخت باشد همانطور که برای من سخت است هنوز. بابای شوهر خاله این بدنش را جا گذاشت و رفت مثل ما که رخت چرکهایمان را در می آوریم و می رویم حمام. رفت و رخت تمیز و شسته دیگری پوشید. چقدر این بدنش آزارش داد.چند ماه زجر کشید و آخرش هم رفت. هر چند قرار بر ماندن نیست. همان طور که در خواب به عمو گفته بودی: من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم ما هم قرار نیست بمانیم. باورش سخت است ولی همه باید برویم. مثل قطاری که همه سوارش هستیم و در ایستگاه های مختلف از آن باید پیاده شویم و یا برعکس در ایستگاه های مختلف باید سوار یک قطار بشویم و برویم. هر چه هست باید برویم. تو فرشته بودی و مثل یک فرشته رفتی اما نمی دانم ما بزرگترها چه شکلی خواهیم بود. شاید صورت واقعی من الان مثل یک هیولا باشد یا چه می دانم  هر چه هست بعید می دانم مثل تو  مثل یک فرشته باشم. همین می ترساندم که نکند وقتی نوبت من بشود ایستگاه دیگری پیاده یا سوار بشوم و هرگز تو را نبینم.

بابایی امروز سر خاکت می خواستم داد بزنم.بلند گریه کنم اما همه احساساتم را فرو بردم که بخشی به شکل خشم ظاهر شد و بیشترش  از درون خالی ام کرد. نای حرف زدن نداشتم و حتی برای سرپا ایستادن آویزان میله ای شدم. آن قدر توانم را از دست داده بودم که خوابم گرفت. این جور وقتها لازم دارم بخوابم تا روحم هر آنجایی که باید برود برود و همه احساسات سرکوب شده درونی ام را پاک کند و مثل یک تخته سفید از خواب بیدار شوم. شاید به خاطر حرفهای بالایی بگویی بابا تو که این را می گویی چرا با رفتنم کنار نمی آیی؟ بابا جان کنار آمده ام که هستم و داغ نبودنت را تحمل می کنم ولی آرام نشده ام چون می خواهم ببینمت.جایگاهت را ببینمت و در خواب سیر آن لپهای آویزانت را ببوسم.آن چشم های قشنگ سیاهت را ببینم.

باباجان مامان بزرگ می گوید سنگ قبرت!  سرد است حتی وقتی وسط آفتاب سنگهای دیگر داغ هستند. نمی دانم چقدر احساسش درست است ولی "ماما" بعد حرف مامان بزرگ امتحان کرده است و می گوید راست است. برای آنکه  امامزاده سازی در ذهنم نکنم می گویم شاید به خاطر جنس سنگش است  اما مگر می شود هر چه هم سفید باشد و بلوری باشد باز هم آفتاب باید داغش کند.البته نباید هم چیز عجیبی باشد.آنجا بدن یک فرشته و بالاتر از فرشته دفن شده است. به قول "ماما" تو جز ابرار هستی و همان طور که خیرت به دیگران می رسد سردی این سنگ می تواند نشانه ای از آن باشد.

راستی امشب شب  شهادت یا وفات حضرت رقیه است. دختر 3 ساله ای که  یادش امشب چشمهایم را اشکبار می کند راحت و با اندک تلنگری. انگار تو را در آن وضعیت و حالی می بینم که براو گذشته است.آیا پیش هم هستید؟ تو هم از فرزندان امام حسین هستی  نمی توانی بیایی به خوابم و اندکی از آنجا بگویی و نشانم بدهی آن حقیقت پنهانی که ندیدنش از درون آبم می کند؟

یک سال و پنج ماه گذشت

سومین سالگرد تولدت مبارک

یک سال و سه ماه گذشت

هم ,نمی ,تو ,یک ,مثل ,فرشته ,مثل یک ,نمی دانم ,به خاطر ,یک فرشته ,هر چه ,سالگرد تولدت مبارک

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

::PERSEPOLIS:: جادوی انتظار pirodisne Michael's info فاطمه 1213 James's game cocinesla righpendiubrit وبلاگ نمایندگی شیخ بهایی Robert's notes