محل تبلیغات شما

دختر بابا



 مدرسه ها وا شده
همهمه برپا شده.



زهرای بابا سلام

یک سال و پنج ماه گذشت از رفتنت. اینجا نیستی که ببینی که مدرسه ها باز شده است. "دادا" امسال به مدرسه می رود و قرار بود تو هم امسال مهد بروی. برنامه داشتیم 3 سالگی بفرستیمت مهد چون می دانستیم دوست داری.همان قدر که بین بچه ها باشی و یکی دو ساعتی بیرون از خانه باشی و برگردی.  هر صبح وقت بردن "دادا" به مهدکودک بیدار بودی و بعد رفتنش از پشت آیفون صدایش می زدی. می خواستیم امسال هر دو را با هم ببریم و می دانستیم هر دو لذت می برید با این با هم بودن و بیرون رفتن ولی افسوس و صد حیف، نشد که بشود.

=================================================

پی نوشت:

پارسال شهریورماه رفته بودم بهشت زهرا قطعه فرشتگان آخرین مدفون آنجا پسری بود که قرار بود مهرش برود مدرسه.مادرش روی مزار خاکی پسرش افتاده بود و ناله می زد که می خواستی بروی مدرسه و حالا.

آخ که کار این دنیا به خاک نشاندن آرزوهای ماست.از ما بهتران را نمی دانم اما بسیار آرزوست که از ما به خاک نشانده. نه پای ترکش را دارم و نه می خواهمش.به عذاب می مانم تا وقت رفتن برسد.


زهرای بابا سلام

سومین سالگرد تولدت مبارک. اگر اینجا پیش ما می بودی امروز صبح 3 ساله می شدی. سه سال می شد که شادی می بخشیدی به خانه ما ولی حیف.  یک سال بیشتر نتوانستیم با همه کوتاهی ما برایت جشن بگیریم و خدا همه برنامه های ما را نقش برآب کرد. دو سالگرد است که دلمان برایت می تپد اما  کنارمان نیستی.  اگر می بودی چه می شد؟! خانه مان پر نور می شد و "دادا" چه شادیها نمی کرد. چه جفت هم بودید و همه کمبودهای هم را جبران می کردید. چند شب پیش فیلم های تو و "دادا" را می دیدیم. چه شاد بودید و چه شاد بودیم. حتی وقتی به سر و کله هم می زدید و داد همدیگر را در آوردید زیبا بود. چقدر هر دو همدیگر را دوست داشتید. نمی شود اصلا زیبایی و حظ آن لحظات را وصف کرد.

بابا جان دیروز و امروز صبح آمدیم سرخاکت. حتی می دانی ولی نمی دانم چرا بعد این همه مدت هیچ نشانی به من نمی دهی. دوست داشتم 11 شهریور سر خاکت باشم ولی به خاطر سفر و برگشت به تهران جور نمی شد. شاید خبردار باشی که بابای شوهر خاله هم فوت کرد. برای همین آمدیم شمال و نصیبم شد که پیشت بیایم. می گویم فوت چون به مرگ اعتقادی ندارم. شاید برای شوهرخاله سخت باشد همانطور که برای من سخت است هنوز. بابای شوهر خاله این بدنش را جا گذاشت و رفت مثل ما که رخت چرکهایمان را در می آوریم و می رویم حمام. رفت و رخت تمیز و شسته دیگری پوشید. چقدر این بدنش آزارش داد.چند ماه زجر کشید و آخرش هم رفت. هر چند قرار بر ماندن نیست. همان طور که در خواب به عمو گفته بودی: من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم ما هم قرار نیست بمانیم. باورش سخت است ولی همه باید برویم. مثل قطاری که همه سوارش هستیم و در ایستگاه های مختلف از آن باید پیاده شویم و یا برعکس در ایستگاه های مختلف باید سوار یک قطار بشویم و برویم. هر چه هست باید برویم. تو فرشته بودی و مثل یک فرشته رفتی اما نمی دانم ما بزرگترها چه شکلی خواهیم بود. شاید صورت واقعی من الان مثل یک هیولا باشد یا چه می دانم  هر چه هست بعید می دانم مثل تو  مثل یک فرشته باشم. همین می ترساندم که نکند وقتی نوبت من بشود ایستگاه دیگری پیاده یا سوار بشوم و هرگز تو را نبینم.

بابایی امروز سر خاکت می خواستم داد بزنم.بلند گریه کنم اما همه احساساتم را فرو بردم که بخشی به شکل خشم ظاهر شد و بیشترش  از درون خالی ام کرد. نای حرف زدن نداشتم و حتی برای سرپا ایستادن آویزان میله ای شدم. آن قدر توانم را از دست داده بودم که خوابم گرفت. این جور وقتها لازم دارم بخوابم تا روحم هر آنجایی که باید برود برود و همه احساسات سرکوب شده درونی ام را پاک کند و مثل یک تخته سفید از خواب بیدار شوم. شاید به خاطر حرفهای بالایی بگویی بابا تو که این را می گویی چرا با رفتنم کنار نمی آیی؟ بابا جان کنار آمده ام که هستم و داغ نبودنت را تحمل می کنم ولی آرام نشده ام چون می خواهم ببینمت.جایگاهت را ببینمت و در خواب سیر آن لپهای آویزانت را ببوسم.آن چشم های قشنگ سیاهت را ببینم.

باباجان مامان بزرگ می گوید سنگ قبرت!  سرد است حتی وقتی وسط آفتاب سنگهای دیگر داغ هستند. نمی دانم چقدر احساسش درست است ولی "ماما" بعد حرف مامان بزرگ امتحان کرده است و می گوید راست است. برای آنکه  امامزاده سازی در ذهنم نکنم می گویم شاید به خاطر جنس سنگش است  اما مگر می شود هر چه هم سفید باشد و بلوری باشد باز هم آفتاب باید داغش کند.البته نباید هم چیز عجیبی باشد.آنجا بدن یک فرشته و بالاتر از فرشته دفن شده است. به قول "ماما" تو جز ابرار هستی و همان طور که خیرت به دیگران می رسد سردی این سنگ می تواند نشانه ای از آن باشد.

راستی امشب شب  شهادت یا وفات حضرت رقیه است. دختر 3 ساله ای که  یادش امشب چشمهایم را اشکبار می کند راحت و با اندک تلنگری. انگار تو را در آن وضعیت و حالی می بینم که براو گذشته است.آیا پیش هم هستید؟ تو هم از فرزندان امام حسین هستی  نمی توانی بیایی به خوابم و اندکی از آنجا بگویی و نشانم بدهی آن حقیقت پنهانی که ندیدنش از درون آبم می کند؟


زهرای بابا سلام

امروز هم هجدهم ماه است که آمد.روزی که هر ماه می آید و یادآوررفتنت می شود. امروز درست یک سال و 3 ماه است که از پیش ما رفته ای. رفته ای و انگار نه انگار که زمانی بودی و خیلی دوستت داشتیم و داریم. انگار فراموشمان کرده ای! شاید هم نه. می دانم پارسال در خواب عمو چه گفته ای. حتی امروز که عکس و فیلمت را با "ماما" داشتیم نگاه می کردیم صدایت را شنیدیم. شاید هم صدای بچه ای بود که این قدر شبیه صدایت بود! نمی دانم.

آخرین باری که آمدیم سر خاکت  دیدم میهمان جدیدی آمده است. حتما می دانی. شاید الان هم پیش هم هستید! دختری 2 سال و یک ماهه که از پله ها افتاده بود و درست پیش از رفتن به کما  به مادرش لبخند زده بود و رفته بود. نمی دانم خدا چرا داغ امثال شما را روی دل آدم می گذارد. سر خاکش رفتم. چشمهایش مثل چشمهای تو انگار نوری توی سیاهیش بود که خبر می داد ماندنی نیست. عکس هر بچه ای که پرکشیده را می بینم انگار زلال آب و روشنایی توی چشمهایش موج می زند. شاید خیالاتی شده ام که اینها را می بینم شاید هم حقیقت است. بگذریم. حتما می دانی کبد و اندام دیگری از این طفل را اهدا کردند و الان شاید پدر مادرش خوشحالند که هنوز اعضای بدن دلبندشان جایی حیات دارد. بابا جان رفتنت آن قدر سریع بود که در دم رفتی و حتی این فرصت هم برایمان فراهم نشد که به آن فکر کنیم. شاید خدا می دانست از شدت علاقه مخالفت خواهیم کرد! هر چند در پزشکی قانونی به حد کافی بدن ظریفت را مجروح کرده بوند انگار حالت چهره ات هم تغییر کرده بود!نمی دانم.شاید.

وقتی به خانه بر می گشتیم سر راه هم بنر اهدای عضو دختر کوچک دیگری را دیدیم. "حسنی" اگر اشتباه نکنم حدودا سه ساله بود که با رفتنش به چند نفر دیگر زندگی بخشیده بود. شاید او را هم دیده باشی چون خاکی که در آن آرمیده اید چندان هم دور نیست. اصلا مگر آنجایی که هستید این حرفها معنی دارد؟


بابا جان به رفتنت عادت نکرده ایم. جای خالیت داد می زند که اینجا چیزی کم دارد. یک نواختی زندگیمان را احاطه کرده است. بی حوصلگی فراوان شده است. دیگر هیچ کداممان نشاط گذشته را نداریم. تارهای عنکبوت را توی خانه و بالای بالکن می بینم و بی خیال رد می شوم. سرکار کارهای انباشته دارم اما هر روز به روز دیگر موکولش می کنم. مثل دیگران هم ج و و نمی کنم برای پیشرفت و ارتقا شغلی. شاید می دانم هنوز وقتش نشده است.

زهرا جان! نبودنت را تحمل می کنیم چرا که چاره ای نیست نه راه برگشتت هست و نه اجازه رفتن. باید بود تا زمان رفتن برسد. اصلا از همین می ترسم که نوبت من بشود ولی جایی کنار تو نباشم. چه تضمینی هست که همنشین تو باشم. تویی که در دسته "ابرار" قرار می گیری و من. هنوز شبها موقع خواب جای خالیت احساس می شود. صبح ها  وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن همراهم بودی و وقت برگشتن به خانه تو بودی که می دویدی بغلم. الان همه چیز فرق کرده است.

تابستان شده است ولی اصلا دوست ندارم بروم توی حیاط ساختمان. ضررش را "دادا" می کند که همیشه توی خانه است مثل تو که همه زمستان به خاطر آلودگی هوای توی خانه بودی و منتظر بودیم تا هوا گرم بشود و بروی توی حیاط و. که این گونه شد. توی حیاط غوغای بچه هاست. از وقتی تو رفتی چندتایی به دنیا آمدند و الان دست در دست پدر و مادرها می آیند برای هواخوری و تازه مادرانشان چندتایی باردار هم هستند. گویا در این ساختمان فقط تو اضافه بودی که باید می رفتی.

می دانی دیگر چرا دوست ندارم بیرون بروم. از نگاه همین آدمها بدم می آید. اوایل احساس ترحم می کردند. نگاهشان داد می زد. اما حالا شاید نگاه تحقیر است که ما در نگهداری از تو کوتاهی کردیم و آنها والدین شایسته ای هستند. همان روز صبح  همان لحظه که "ماما" خودش را از پله ها کشیده بود بالا که ببیند چه شده است نگهبان احمق ساختمان غرغر می کرده است که هر چه می گوییم  بچه هایتان را ول نکنید و.گوش نمی کنند. در آن لحظه ما شدیم بدهکار! مایی که نمی گذاشتیم پایت به زمین برسد مبادا زمین بخوری.ولی خدای مهربان! همه اراده ما را متوقف کرد تا در آن لحظه رام بشویم و بگذاریم همراه دایی تنهایی بیایی توی حیاط. حالا داغ تو دلمان را هر روز خراش می دهد و  آنها که هر روز صبح مثل مرغ بچه هایشان را  حتی کودک ماهه را تنهایی به حیاط ساختمان کیش می دهند  و ظهر و شب حتی زحمت  بیرون آمدن هم نمی دهند و از همان در واحد صدایشان می زنند آنها شده اند والدین خوب و ما شده ایم بی توجه و کم کار! نمی گویم چرا بلایی سر آنها نمی آید می گویم چرا این بلا سر ما آمد؟ این همه مواظبت ما که حتی برخی ما را مسخره می کردند حقش این نبود که تو را این گونه از دست بدهیم. ما خدا را به مبارزه نطلبیده بودیم که بخواهد  نشانمان بدهد کی قدر قدرت است. تنها وظیفه مان را انجام می دادیم. زانوی شتر را ابتدا می بستیم و بعد می گفتیم توکل بر خدا.

دلمان داغ دارد و همه چراها سنگینی می کند در ذهنمان و کسی هم پاسخی ندارد جز نصیحت. نمی دانند یا نمی فهمند خودم همه اینها را بلدم. دلم را بدهم به دل ائمه. خدا داد خدا گرفت  امانت خودش بود و بیشعورترانشان می گویند بچه بود دیگر؟انگار خودشان که راست راست روی کره زمین راه می روند و از یک پشه هم بی مصرف ترند اگر نباشند دنیا "کن فی" می شود. چطور می شود به آنها گفت دهانتان را ببندید.

قیاس مع الفارق است باباجان.  امام حسین می دانست چه می کند و کجا می رود اما من کجا و او کجا.منی که حتی جلوی پایم را به زحمت می بینم.امام حسین آن دنیا را می دید و نشان اصحابش داد که آن طور پای قولشان ماندند. من فکر می کردم کودکم 5 دقیقه فقط می رود توی حیاط و برمی گردد. رفتنی که هرگز برگشت نداشت اما امام حسین می دانست که همه "اهل دنیا" برایش شمشیر کشیده اند. می دانست که کسی قرار نیست به علی اصغرش آب بدهد. این چه قیاسی است که می کنند؟ وقتی جواب چراهای من را ندارند خاموشی بهترین پاسخ نیست؟

بگذریم که تکرارش فقط زجرآور است.


راستی یادم آمد چند وقت پیش خوابت را دیدم. اما مطمئنم آن هم بیشتر ناشی از تصورات ذهنیم بوده است تا یک خواب واقعی مثل خواب عمو و تو. توی همین خانه بودیم و تو حدود همین یک سالگیت بودی مثل روز تولدت. نمی دانم کی دیگر بود ولی تو چیزی شبیه موبایل دستت بود که هی روی آن می زدی و آن طرف تر انگار چیزی به شکل و شمائل موبایل بود که با هر ضربه ات صفحه ای  خاکستری یا نقره ای روی آن هی بالا پایین می شد و تو تعجب می کردی و هی بازیت را تکرار می کردی. من هم انگار آنجا نبودم و احساس می کنم نقش ناظر داشتم و می دیدمت که "ماما" بیدارم کرد. فکر کنم همان روز می خواستیم حرکت کنیم بیاییم سر خاکت.همین و بس. بعد 15 ماه دوری یعنی حق ندارم لحظه ای سیر خوابت را ببینم مثل همان خوابهای قشنگ عمو.

باباجان هر کس از تو شنیده و حتی عکست را دیده خوابت را دیده و حتی به خواسته های دلش هم بعدش رسیده است اما ما چه؟ سهم ما از تو همان قشنگیهای 20 ماه با تو بودن بود و تمام!؟

 بی قرارت

"بابادی"




جمله امام صادق هنگام مرگ ناگهانی فرزند

یک سال و یک ماه گذشت بی تو، با یاد تو

 

زهرای بابا سلام

 

دیروز صبح تقریبا همان ساعتی که برای همیشه از پیش ما رفتی سر خاکت بودیم. مثل همیشه اول با تو خداحافظی می کنیم و بعد حرکت می کنیم سمت تهران. 

شب قبلش خیلی حالم خراب بود. بی اراده گریه ام می گرفت. برای همین رفتم بیرون که ماشین بشورم. هم تنها باشم و هم کسی حالم را نفهمد.

بابا جان می گویند این قدر تو را یادآوری نکنیم. انگار دست خودمان است. مگر می شود طعم شیرین با تو بودن را تجربه کرد و بعد فراموشت کرد. آن قدر هجوم یادت سنگین است که بی اختیار از همه می برم و تنها باران اشک است که می آید. چکنم نازدانه دخترم بودی. هنوز هم هستی تا ابد مال منی. تا هستی هست من هم دختری به نام "زهراسادات" دارم حتی اگر بیرحمانه شناسنامه ات را باطل کنند و از شمار خانوارم کم شوی.

این روزها زیاد خواب می بینم ولی تقریبا همه اش یادم می رود. چه فایده که بیایی و یادم برود. البته اگر بیایی. چه می شود این خدای مهربان! به حق خودت هم که شده اجازه بدهد به خوابم بیایی و آرامم کنی.

بابا جان از خدا بخواه از این شهر و خانه و محل کار و همه آدمهایی که دیدنشان آزارم می دهد خلاصم کند و  همان که در دلم هست را خیرش را در آن قرار دهد و بگذارد در آنجا به آرامش برسم.

 

دلتنگت

"بابادی"


زهرای بابا سلام


باز هم یک هجدهم ماه دیگر هم آمد و یک یادآور لحظه تلخ از دست دادن تو. شاید می گویی من را که از دست نداده ای!من هستم. بله باباجان ولی اینجا ندارمت.پیشم نیستی. در خیالم هستی و در قلبم. در دنیایی که نمی بینمش و می خواهم که ببینمش


بابا جان سلام امروز را هم گرفتم. امروز برای همین آرامم. امروز صبح خیلی زود بیدار شدم در حقیقت از سحر بیدارم تا الان. بعد نماز بود و آنجا نشسته بودم و غرق نگاه چهره زیبایت. خیره شده بودم و هر لحظه احساس می کردم بخشی از صورتت دارد جان می گیرد. از گوشهایت شروع شد و در چشمهایت  زندگی را دیدم انگار واقعا از درون آن چشمها نگاهم می کردی و با آن شیطنت عکس بزرگت روی دیوار به من زبان درازی می کردی. دیگر حالم آشفته شد و بلند شدم رفتم توی هال و آشپزخانه. باز احساس کردم دارد جمله ای عربی به زبانم می آید. در درون احساس کردم که می شنوم: 

سلام علیکم بما صبرتم

حدس زدم باید مثل دفعه قبل آیه ای از قرآن باشد. جستجو کردم آیه 24 سوره رعد بود. هر چه بود و از هر جا بود دلم آرام شد. سبک شدم. امروز سبک بودم و آرام هر چند گرفتاریهای تکراری هر روزه کاری بود ولی شاد بودم انگار خدا به من سلام کرده بود.


دفعه قبل را نگفتم ولی می دانم که می دانی چون باید خودت پشت این قضیه باشی.


6-7 ماه از رفتنت گذشته بود. فکر کنم غروب بود و کسی خانه نبود. در را که باز کردم یاد این افتادم که می گویند وارد خانه که شدید سلام کنید حتی وقتی کسی نباشد. با کمی شوخی و شیطنت گفتم:سلام علیکم و آمدم تو. هنوز تا وسط هال نیامده بودم که احساس کردم کلماتی عربی دارد وارد ذهنم می شود. آنها را در ذهنم مرتب کردم و رفتم توی اینترنت جستجو را زدم آیه 58 سوره یس بود

سلام قولا من رب رحیم


و چه سلام پر رمز و رازی


بابا جان می دانی و می دانم که من نه به اهل سیر و شهودم نه ذکر و سجود . یکی مثل بیشتر مردمم. اگر این دو سلام از جانب خدا و فرشتگانش واقعا به قلبم الهام شده باشد به خاطر تو بوده است و بس.


غم تو گاهی آن چنان درونم را می شوید و آن لحظه پاک می شوم که شاید شایسته دریافت چنین "سلامی" بزرگ می شوم. البته شاید.

باید مواظب بود شیطان از این راه وارد نشود!


دوستدار همیشگی ات

"بابادی"




زهرای بابا سلام

یک شنبه این هفته از چشم پزشک نوبت داشتم. حدود ظهر بود رفتم گفتند بستری شده است نمی آید. پس فردایش  می رفتم جلسه ای که در محل کار بود داشتند تشییع جنازه اش می کردند از همان جایی که تو را بی سر و صدا تحویل گرفته بودم.همکارانش داشتند برای نماز جمع می شدند اما دیدم نمی توانم بایستم. لحظات سنگین آن روزها قلبم را فشار می داد. فاتحه ای فرستادم و رفتم.

فردایش دوباره نوبت داشتم. دیدم زیادی شلوغ است و باز باید در نوبت دهی دوباره بایستم عصبانی شدم و داشتم می رفتم که زنی وارد شد. عکس دکتر مرحوم روی میز بود. با تعجب ایستاد و با تکرار می گفت: " ا! اینو من می شناسم.ا! این مرده. ا! این مرده کی مرد؟"

خواستم بروم بگویم  بنده خدا این عزیز حدود 60 سال عمر کرد و حالا سر یک نمونه برداری بافتی خونش آلوده شد و درگذشت. گویا مرگ را در نزدیکانت حس نکرده ای. زهرای من هنوز 2 سالش نشده بود که فرشته مرگ در کمینش نشست تا بالاخره پایش به زمین برسد و همان لحظه ای ماموری بیاید به شکل راننده و ساقه نازک نهال زندگیش را در جا بشکند. آن قدر سریع که حتی فرصت صدا و گریه ای پیدا نکند. خواستم بگویم عزیزت را در بغل گرفته ای که همان لحظه جلو چشمانت جان داده باشد و خونش پیراهنت را رنگین کرده باشد؟

خواستم بگویم:از کجا می دانی خودت از همین جا زنده بیرون می روی یا بار دیگری فرصت خواهی کرد که به اینجا بیایی؟"

اصلا مگر مرگ یک آدم این قدر تعجب دارد.الان هستیم الان هم نیستیم. آنی تفاوت بودن و نبودن است در این دنیا.

بی خیال شدم چون مردم دوست ندارند در مورد مرگشان بشنوند. شاید ناراحت می شد و تلنگرم را با قیل و قال پاسخ می داد. رو برگرداندم و رفتم. جدا چرا مردم فکر می کنند مرگ برای دیگری است؟چه با اطمینان برنامه می چینند و برای دیدن ازدواج نوه و نبیره و ندیده برنامه می چینند؟از کجا می دانند شاید خودشان باشند و آن عزیزشان نباشد و برعکس؟ طوری می گویند فردا می رویم فلان کار را می کنیم انگار که خدا قول داده مرگی برایشان نباشد؟ نمی دانند شاید پایشان تا لحظاتی دیگر به آستانه در خانه شان هم نرسد چه برسد به اجرای مواعید و برنامه ها!

"ماما" همیشه می گوید فکر می کردم بچه ام فقط 5 دقیقه با دایی اش می رود حیاط ساختمان و برمی گردد ولی هرگز به این خانه برنگشت حتی جنازه اش! و چه تلنگری است برای کسانی که  دل عبرت پذیری داشته باشند.

امروز در کانال اداری  اقوامشان اعلامیه خاکسپاری  و ترحیمش را زده بودند.چه ابلهانه

"همسر خانم. پدر آقای مهندس و آقای دکتر . و خانم دکتر. و پدر همسر دکتر. و دکتر. و دکتر."

اصلا یادشان رفته است دارند همین الان ترحیم یک دکتر را می گیرند کسی که هنوز قرار بود سالها طبابت کند.برای خودش استاد دانشگاه بود و برو بیایی داشت.الان کجاست؟

این همه تفاخر به دکتر مهندس و القاب و عناوین به چه کار می آید؟آن دنیا دیگر کسی دکتر صدایت نمی کند دیگر ارباب و فرمانده و ریس و استاد و. نیستی نمی دانم با این همه هشدار روشن چرا آدم نمی شویم!

بابایی! دو روزی است "دادا" مریض است و تب شدید دارد.نمی دانم چه شده است ولی دلم شدیدا گرفته است.سریع و بی بهانه بغض می کنم.هر چه هست بی ارتباط با خاطرات تو و دادا نیست.دوست دارم بروم یک گوشه و بلند بلند گریه کنم تنهای تنها.آرام نمی شوم با هیچ منطق عقلی و دینی و.دلم تو را می خواهد. هر چه  هست دلتنگی است و با دل تنگ نمی شود کاری کرد!

دلتنگت

بابادی


زهرای بابا سلام


عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".

زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.


فرداشم عمو خوابتو دیده بود می گفت عصبانی بودی و می گفتی من با شما و بابا قهرم. پرسیدم چرا؟ گفتی:چرا زود قضاوت می کنید. مامان می دونه.

نه من نه عمو نه مامان نفهمیدیم ماجرا چی بوده.هیچ چیز یادمون نیومد. این ماجرا رو خیلی سربسته گفتی بابا. هنوز برای ما معماست.


عاشقت

"بابادی"




زهرای بابا سلام

یکی از همون روزهای خیلی سخت اوایل رفتنت از لحظه بیدار شدن حالم بد بود تا یک شب. گفتم خدایا حالا که نمی تونم با زهرا حرف بزنم بگذار با قرانت باهام حرف بزنه. قرآن باز کردم اول و بالای صفحه آیه 87 سوره اسرا آمد

مگر رحمت و لطف پروردگار (از تو مدد کند) که فضل (و رحمت) او بر تو بزرگ و بسیار است. إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّكَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ كَانَ عَلَیْكَ كَبِیرًا ﴿٨٧﴾


به صفحه قبلش برگشتم آیه قبلی این بود

و اگر ما بخواهیم آنچه را که به وحی بر تو آوردیم (از قرآن و علم و آیین) همه را باز می‌بریم و آن‌گاه تو بر (قهر) ما هیچ کارساز و مددکاری در این باره نخواهی یافت. وَلَئِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْكَ ثُمَّ لَا تَجِدُ لَكَ بِهِ عَلَیْنَا وَكِیلًا ﴿٨٦﴾

نفهمیدم این اتفاق از زبان خودت رحمت بوده برام یا خود تو رحمتی برام بودی که هنوز هم هستی چون آیه قبلی به پیامبر هشدار میده که اگه بخوام وحی و پیامبریتو نابود کنم کسی نیست که کمکت کنه و این که نشده به خاطر رحمت خداست. برای همین نفهمیدم کدوم طرف این قضیه رحمت خداست.


یک بار بعد از مدتی داشتم به رفتن از تهران و محیط کار فعلی فکر می کردم.به عبارتی به مهاجرت به شهر و دیاری متفاوت فکر می کردم تا شاید تغییر شرایط آراممان کند.با قرآن گوشی استخاره ای زدم باز هم همین آیه آمد

 إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّكَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ كَانَ عَلَیْكَ كَبِیرًا 

و باز هم نفهمیدم منظور این آیه را!

برای سومین بار ،یکی از همکاران پیشنهاد کرد بروم حرم حضرت معصومه شاید آرام بشوم.خودش می گفت: "دامادم که شهید مدافع حرم شد تا مدتها حالم بد بود. رفتم حرم حضرت معصومه بیرون که آمدم انگار همه غصه هایم از بین رفته باشد سبک سبک برگشتم".

با وجود گرمای شدید تیر یا مردادماه قم با قطار ماما و دادا را آوردم قم. راستش را بخواهی چند روز قبل چهلمت  رفتیم مشهد.شاید "ماما" کمی آرام شود. حرم که رفتم یک پارچه آتش شدم.گر گرفتم و توی دلم خیلی تندیها با امام رضا کردم.اصلا آرام نشدم. بیرون آمدم و پشیمان شدم از آمدنم. اما حرم حضرت معصومه واقعا آرامم کرد. آن روز واقعا حرم خلوت بود و محیطش دلنشین بود.برخلاف مشهد مجبور نبودیم کلی پیاده روی و به نوعی مسافرت درون حرمی بکنیم تا به ضریح برسیم.  علاوه بر زیارت به بیشتر مدفونین برجسته حرم سر زدم و شرح حالشان را خواندم از جمله "العبد"!
بعد ناهار با این که آتش از آسمان می بارید تاکسی گرفتیم رفتیم جمکران. آنجا هوایش صورت را برشته می کرد. وضو گرفتیم و ماما و دادا رفتند بخش نه و من هم رفتم همان مسجد اصلی و قدیمی. مردم مشغول ذکر و عبادات خودشان بودند. چند رکعت نمازی خواندم و بعد مدتی خسته و کسل شدم خواستم بیایم بیرون که گفتم حالا که تا اینجا آمده ام چند آیه ای هم بخوانم.قرانی برداشتم و نشستم. خواستم قرآن را باز کنم البته بدون این که قصد سوره خواصی کنم لایش را باز کردم که انگار از دستم در رفته باشد یا کسی زیر دستم زده باشد قران از دستم در رفت و بسته شد. دوباره  قران را باز کردم و باز "الا رحمه. آمد!

بابا جان سه بار این آیهدر سه وضعیت و روز مختلف و با سه قران متفاوت در ساده ترین و البته بی پیرایه ترین حالات روحیم برایم آمده است ولی نه خودم منظورش را فهمیدم و نه کسی. شاید آنها که برایشان گفتم فهمیدند ولی چیزی می دانستند که نگفتند.شاید هم ادای فهمیدن را درآوردند.یکیشان فقط سرش را پایین انداخت و گفت ان شا الله رحمت را خواهید دید یا دریافت خواهید کرد. چندتایی هم حرفهایی زدند ولی به نظرم هیچ کدام نتوانستند مفهوم این آیه و تکرارش را برایم بگویند.

باباجان وقتی از خدا می خواهم  با زبان قرانش با من حرف بزنی چرا این قدر رمزآلود؟ یا نکند مشکل از من است که پشت هر چیزی دنبال رمزی می گردم و تو خیلی ساده گفته ای که خودت رحمت خدا بودی و رفتنت هم رحمتی از سوی خدا بود. 

نمی دانم.کاش کسی بود که بی پرده اصل ماجرا را می توانست بگوید.

دلتنگت
"بابادی" 


زهرای بابا سلام

یک ماه دیگر هم گذشت.  عمو آرش 2 عکس از تو برایم فرستاد که با گوشی خودش گرفته بود. وقتی نگاه آن اندام ظریفت می کردم برای خودم پرسش شده بود که آیا واقعا من دختری به این شکل داشته ام و حالا نیست و باز هم به این راحتی تحمل می کنم؟(این پرسش همیشگیم شده است).گاهی اصلا باور نمی کنم به این راحتی از دستت داده ام و خیال می کنم مثلا رفته ای جایی با کسی و قرار است برگردی(می دانم که خیالی بیش نیست و قراری برای برگشت هم نیست).

خودت می دانی این روزها اوضاع چطور است.فکر کنم 2ماهی شده است نتوانسته ام بیایم سرخاکت و با این اوضاع راه را بسته اند و محله ماما هم نا امن است.مریض گرفتار دارد و برای دادا هم شده نباید بیایم هر چند نمی توانم هم بیایم به لطف کسانی که رعایت نکردند و باعث بستن راه شدند. طفلک دادا  این هفته سوم است که رنگ آسمان را نمی بیند و توی خانه کم نور و تیره و تار ما گرفتار شده است.دو هفته را تحمل کردیم به امید بهبود اوضاع اما به لطف کم خردانی هفته سوم و شاید هفته چهارم هم باید خانه نشین بشویم.شاید عید هم نتوانیم از خانه خارج بشویم چه برسد که دادا را ببریم که بعد یک سال هوایی تازه کند و دلتنگی هایش برطرف شود. شاید هم نه. مگر قرار است فقط من و ما رعایت کنیم وقتی آن وقت که باید رعایت می کردند نکردند و حالا ما به آتش آنها بسوزیم. نمی دانم باباجان اصلا چرا با اینها زندگی می کنم. ملت با شعوری که حداقلها را را رعایت نمی کنند و ادای  شعور همه جهان را در می آورند. راستش را بخواهی از همه چیز خسته شده ام. دیگر اینجا را نمی خواهم

فدای دل دادا بشوم که در تنهایی خانه گوشه گیر شده است و همه امیدش هست که تا دو هفته دیگر شاید بتواند نور آفتاب را ببیند و در حیاط خانه بی بی بازی کند البته اگر بگذارند!!!

عصبانیم بابا خیلی در حد نفرت آن قدر که تمام وجودم را خشمی بی نهایت از این افراد فرا می گیرد

تنهایی دادا من را یاد روزهایی می اندازد که از شدت آلودگی هوا  تو را توی خانه قرنطینه داشتیم به امید بهار و آفتاب و  هوای پاک بهاری و فرارسیدن اردیبهشت لعنتی که تو را از من گرفت.برایم همیشه پرسش است چرا من و ما باید همیشه تحمل کنیم.آنها که باید کاری بکنند چه غلطی می کنند؟


 

زهرای بابا سلام

امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم

 

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

دلتنگت

"بابادی"


زهرای بابا سلام

"دادا" دلتنگت است. همیشه به طریقی یادی از زهراجونش می کند. هر جا بچه ای کوچک تر خصوصا دختر بچه می بیند سراغش می رود و می خواهد برایش بزرگتری کند. نگاهش که می کنم می بینم چطور محبت در دل مانده اش برای تو را خرج آنها می کند.انگار می خواهد جبران نبودنت را این طوری بکند. به "ماما"گفته بود: کی آدم را اول تر از همه دوست دارد و "ماما" گفته بود: خدا و بعد پدر و مادر و "دادا" هم در جواب گفته بود: خواهر هم برادر را خیلی دوست دارد مثل زهرا جون که من خیلی دوست داشت و راست می گوید طفلک. هر جا فیلم و عکسی از شماست آن قدر عاشقانه این برادر را نگاه می کنی و به هر حرکت معمولی او می خندی انگار که اول و آخر همه چیز برای توست.

آخرین باری که یادم هست "دادا" داشت بازی کامپیوتری می کرد و تو هم کنارش الکی می خندیدی و "دادا" ذوق زده  از تشویق تو.

چه سریع از دستت دادیم و چه سریع گذشت این همه روز جدایی. کجایی بابا؟


[
]

زهرای بابا سلام


امروز هجدهم است هم مرداد هم ذی الحجه. امروز روز عید غیر خم است.سعی کردم امروز فاز غم نگیرم اما راستش را بخواهی از آخر هر ماه تا همین روزهای -19 ماه بعدش  حالم بد می شود و این ماه بیشتر هم بود.این سومین عید غدیر بی تو است.اولینش که رفتی پیش عمو و آن قصه را ساختی. دومینش را که هیچ خبری به هیچ کس ندادی و این بار را منتظر بودیم سری به ما بزنی چون خانه مانده بودیم.دیشب به همین امید خوابیدیم. می دانم که تا صبح خواب می دیدم اما بیدار که شدم همه اش یادم رفت حتی یک لحظه هم یادم نیست که بگویم تو را دیدم یا نه. نمی دانم چه حکمتی در این جدایی بود و هست. مرگ این فاصله نزدیک دور، این دور نزدیک چگونه ما را از هم جدا ساخته است که هیچ راه ارتباطی نیست. کاش هر عید غدیر مثل همان بار بود و از سر صبح می آمدی و دیداری تازه می کردی و بعد می رفتی.عمو که حیران زیباییهایی بود که از تو در خواب و بینابین خواب و بیداری و بیداری کامل در آن روز و سه شب دیده بود. ظاهرا فشار آن دنیا روی بدن این دنیایش سنگینی کرده بود اما بعدش از شدت زیبایی که دیده بود آرزوی مرگ کرده بود. عمه می گوید به خواب ما شاید نمی آیی یا ارتباط نمی گیری چون بدن ما تحملش را ندارد. از خواب خودش و تو گفت و این که از بس اذیت شده بود در همان حال خواسته بود دیگر در خواب تو را نبیند. یعنی من هم این قدر ضعیفم؟ منی که همه آن لحظات روز رفتنت را تحمل کردم! اما شاید من هم نتوانم تحمل کنم چون آخرش آن روز من هم کم آوردم.

بابا جان آن سوره ها را که گفتی نمی خوانم.چند باری تلاش کردم و نتیجه ای نگرفتم. به گمانم دارم مسیر مخالف را می روم. گمان می کنم حق دارم بی سیر و سلوک به پاسخ پرسشهایم برسم.مگر نیستند کسانی که اصلا آن چیزی که باید باشند نیستند اما خدا فورانی از مکشوفات در درونشان ایجاد می کند.شاید هم من اشتباه می کنم و بهای آن دانستن را قبلا پرداخته اند!


هنوز هم روز و شب عید به آخر نرسیده است. نشانه ای بفرست


دلتنگت

"بابادی"


زهرای بابا سلام


دیروز تولدت چهار سالگیت بود یعنی اگر اینجا بودی امروز می شدی چهار سال و یک روز. نمی دانم این حرف معنایی دارد یا نه.شاید می گویی بابا من خیلی قدیمتر از این حرفها هستم و فقط چهار سال پیش از یک دنیایی به دنیای شما آمدم و الان هم در دنیایی دیگر هستم. شاید این حرفهای خیالی من گفتنش از دید آن جهانی ساده باشد اما اینجا حکایتی دیگر است. حتی یادآوری بودنت هم سوزآور است. هر یادآوری باعث لبخند و شادی می شود و بعدش ناگهان غم سنگین و سوزآور رفتن و نبودنت این شادی را به تلخکامی تبدیل می کند. نمی دانم آن لحظاتی که دلم برایت پرپر می زند چه کنم. دلم از این دنیا کنده می شود اما راهی به آن سو ندارد و بعدش حتی یک لحظه هم نمی خواهم با مردم این دنیا زندگی کنم اما به جبر می مانم و فقط تحمل می کنم.

بگذریم. تولدت مبارک بابادی


دوستدارت

"بابادی"


[
]
-------------------------------
پی نوشت: از این که جوابی نگرفتم جوابم را گرفتم. دیگر حرفی برای گفتن ندارم.

زهرای بابا سلام

[https://www.aparat.com/v/8klW3]

باباجان گاهی خسته می شوم.خسته از همه چیز.خسته از حتی غصه خوردن برای تو.  با خودم می گویم زهرا که رفته اصلا هم سراغی از من نمی گیرد قرار هم نیست برگردد پس تا کی باید غصه بخورم و دلتنگش بشوم ولی باز یاد خواب روز عید می افتم که چطور پیام دادی که دلت می خواهد به یادت باشیم و بیاییم سراغی از همان آرامگاهی که سخت است برایم که بگویم آنجایی دیداری بکنیم.یاد همه آن شیرینهایت می افتم باز پشیمان می شوم و خجالت زده از خودم
اما بپذیر که سخت است منتظر باشی اما حتی از دیدن نگاهی در خواب هم محروم بمانی

هفته گذشته بعد ناهار بی بی خوابیده بود. "ماما" دیده بود چطور در خواب تقلا می کند و صدا می کند. بیدار که شده بود اشک به چشمش آمده بود که زهرا را خواب دیدم. می گفت: دخترکی به سن و سال زهرا با موهای سیاه و براق و تمیز با لباس ارغوانی یا گل بهی یا بنفش! دم در هال آمده بود و یک پایش بیرون بود و پای دیگرش را تو گذاشته بود که ازش پرسیدم دختر تو کی هستی؟  تا گفت:من زهرام خواستم بغلش کنم که یک دفعه ناپدید شد". بی بی حسرت می خورد و اشک می ریخت که چطور نتواسته بود در خواب تو را بشناسد و بغل کند.
می گفت به سن و سالی نزدیک سن رفتنت بودی با موهایی تمیز و براق.به گمانم شبیه آخرین عکسی که "دادا" از تو گرفت و هنوز نتوانسته ام کیفیتش را بالاببرم تا چاپش کنم.

بابا جان همین الان دو پرسش به ذهنم رسید که می خواهم به عنوان نشانه ای از این که صدایم و نوشته هایم را می شنوی به خواب "ماما" بروی و جوابش را بدهی.تنها تا همین فردا صبح.چون بعدش ممکن است کسی این متن را بخواند. اگر جوابم را بدهی نه تنها خوشحالم می کنی که کمک می کنی تا ایمان بر باد رفته ام ولو اندکی برگردد.

دوستدارت
"بابادی"


چه حکایت غریبی است این التهابات درون کهبا آغاز هر ماه شمسی شدت می گیرد و صبح هر روز هجدهم


خاموش می شود.انگار هر شبهجدهم  شب ماه چهاردهم من است که غوغایدرونم مد می کند و فردا


صبحش دریای آشفتگی در جزرش فرو می رود.عجیب است!


آخرین جستجو ها

Carrie's page *زبانکده آنلاین ابن سینا* Nina's page ❤Musie girls❤ رندانه گرمایش عشق آستارا نیوز نرم افزارهای آموزشی انیاک . roudadepa